نقد و بررسی
کتاب کافکا در ساحل اثر هاروکی موراکامی
هیچ وقت یکی را با همه وجود دوست نداشته باش! یک تکه از خودت رانگه دار، برای روزهایی که هیچ کس را جز خودت نداری.
کتاب کافکا در ساحل رمانی از نویسنده ژاپنی، هاروکی موراکامی است که اولین بار در سال ۲۰۰۲ به ژاپنی و در سال ۲۰۰۵ به انگلیسی منتشر شد. این رمان در فهرست ده کتاب برتر سال ۲۰۰۵ نشریه نیویورکر قرار گرفته است.
خلاصه ای از کتاب
داستان در مورد پسری ۱۵ ساله به نام کافکا است. زمانی او ۴ ساله بوده مادرش به همراه خواهرش او و پدرش را ترک کرده و او اکنون به همراه پدرش زندگی می کند.
او قصد دارد به خاطر سرنوشت ادیب گونه اش و به قصد پیدا کردن مادر و خواهرش از خانه بگریزد. و وسایلش را جمع می کند و از خانه فرار می کند و بعد از یک سری اتفاقات پناهگاهی می یابد یک کتابخانه خصوصی در تاکاماتسو که توسط شخصی گوشه گیر اداره می شود.
فصل های زوج کتاب ناکاتای پیر است که سعی می کند اعتیاد به الکل را کنار بگذارد چرا که فکر می کند همین الکل باعث شده همسرانش از او فراری باشند.
او دارای توانایی های عجیب و غریبی است به راحتی می تواند با گربه ها صحبت کند و این توانایی باعث شده به جستجوی گربه های گمشده بپردازد.
ناکاتا با یک راننده کامیون آشنا می شود که او را ابتدا به عنوان مسافر سوار می کند اما بعد از مدتی دل بسته ی او می شود.
این دو داستان هیچ گاه از هم جدا نبودند بلکه مکمل همدیگر هستند.
کازوئو ایشی گورو، برنده جایزه بوکر و همچنین برنده نوبل ادبیات ۲۰۱۷ درباره هاروکی موراکامی میگوید: او دو سبک متمایز دارد: از یک سو سبک غریب و آشوبگرایانه و از سوی دیگر شیوه مالیخولیایی بسیار کنترل شده. جانمایه بزرگ داستانهای موراکامی فقدان است، موراکامی خود در این زمینه چنین میگوید: این راز است. راستش نمیدانم این حس فقدان از کجا می آید. شاید بگویید باشد، خیلی چیزها را به عمرم از دست دادهام. مثلا دارم پیر میشوم و روز به روز از عمرم می کاهد. مدام وقت و امکاناتم را از دست می دهم. جوانی و جنب وجوش رفته یعنی به یک معنا همه چیز. گاه حیرانم که در پی چیستم. فضای اسرارآمیز خاص خودم را در درونم دارم. این فضای تاریکی است. این پایگاهی است که هنگام نوشتن پا به آن می گذارم. این درِ مخصوصی برای من است. اشیای این فضا شاید همان چیزهایی باشد که در راه از دست دادهام. نمی دانم. لابد این یک جو ماتم است.
موراکامی هنگام نوشتن کتاب کافکا در ساحل شبها سرگرم ترجمه ژاپنی تازهای از رمان ناتور دشت از سلینجر بود و می توان رد پای هولدن کالفیلد (شخصیت اصلی کتاب ناتور دشت) را در شخصیت کافکا تامورا (شخصیت اصلی کتاب کافکا در ساحل) در بیاعتمادی به بزرگسالان درباره دروغهای زندگی و آگاهی لطیفش جست. در این کتاب خواندنی که سراسر معماست و اتفاقات عجیب در آن فراوان است، با دو داستان به ظاهر بی ربط به همدیگر که به موازات هم جلو میروند و دو شخصیت اصلی روبه رو هستیم: کافکا تامورا و ساتورو ناکاتا فصلهای فردِ کتاب، داستان کافکا تامورا (که اسم اصلی او را نمی دانیم) است. زاویه دید این فصلها اول شخص و از زبان خود کافکا بیان می شود. او پسری ۱۵ ساله و کتابخوان است که تصمیم خودش را گرفته و میخواهد از خانه فرار کند. همراه پدر مجسمه ساز خود زندگی می کند. مادر و خواهر بزرگ ترش هنگامی که او ۴ سال داشت از زندگی آنها بیرون رفتند و یکی از دلایل فرار کافکا از خانه این است که مادر و خواهرش را پیدا کند. دلیل دیگر فرار کافکا از خانه، نفرین پدرش است. (برای فاش نشدن داستان کتاب به این نفرین اشاره نخواهیم کرد.) کافکا تامورا در قسمتی از متن کتاب در مورد خودش چنین می گوید: طبعاً من هیچ دوست و رفیقی ندارم. دیواری دورم کشیدهام و نمیگذارم کسی وارد آن شود و خودم هم سعی نمیکنم از آن بیرون بروم. کی همچو آدمی را دوست دارد؟ همه از دور مرا می پایند. شاید از من بدشان بیاید، یا حتی از من بترسند، اما خوشحالم که کسی مزاحمم نمی شود. چون هزارتا کار دیگر برای خودم تراشیدهام از جمله اینکه قسمتی از وقت فراغتم را صرف بلعیدن کتابهای کتابخانه مدرسه میکنم. کافکا تامورا در کنار خودش یک شخصیت خیالی هم دارد. چیزی در کتاب تحت عنوان پسر زاغی نام از آن یاد میشود. این پسر زاغی نام شاید وجدان او باشد، شاید قسمتی از شخصیت او در جهان موازی باشد و یا شاید چیز دیگری باشد. (مفاهیم در این کتاب باز هستند و مخاطب میتواند آزادانه از آن برداشت کند.) در جاهای مختلف و حساس کتاب گفتوگویی میان کافکا و پسر زاغی نام وجود دارد که توجه به آنها یکی از کلیدهای فهم بهتر کتاب است. در ادامه کافکا وسایل لازم را جم می کند و از خانه خارج میشود. به شهر دیگری میرود و داستان وقتی شکل جدی به خود می گیرد که کافکا در یک معبد، غرق شده در خون بیدار میشود و …فصلهای زوج داستان ناکاتا است. این فصلها به صورت دانای کل و یا سوم شخص روایت میشود و تعریف یک حادثه عجیب در گذشته شروع میشود. حادثه تپه کاسه برنج! در یک گردش دستهجمعی دانشآموزان مدرسه، هنگامی که بچهها به همراه معلم خود به تپهای رفته و به دنبال قارچ هستند، ناگهان همهی دانشآموزان از هوش می روند. اما مثل اینکه مشکلی پیش نمیآید و بچهها پس از مدتی به حالت عادی خود برمیگردند و جالب اینکه هیچ چیز در مورد این اتفاق را نیز به یاد ندارند. همه به هوش میآیند به جز ناکاتا.. در قسمتی از این کتاب می خوانیم: گاهی سرنوشت مثل طوفان شنی است که مدام تغییر سمت می دهد. تو سمت را تغییر می دهی، اما طوفان دنبالت می کند. تو باز می گردی، اما طوفان با تو میزان می شود. این بازی مدام تکرار می شود، مثل رقص شومی با مرگ پیش از سپیده دم. چرا؟ چون این طوفان چیزی نیست که دو راد ور بدمد، چیزی که به تو مربوط نباشد. این طوفان خود توست. چیزی است در درون تو. بنابراین تنها کاری که می توانی بکنی تن در دادن به آن است، یکراست قدم گذاشتن درون طوفان، بستن چشمان و گذاشتن چیزی در گوش ها که شن تویش نرود و گام به گام قدم نهادن در آن. …بزرگسالان همیشه به دوش بچههای باهوش بار اضافی میگذارند، دقیقا به علت اینکه تصور میکنند از پسش برمیآید. این جور بچهها از سنگینی وظایف از پا درمیآیند و رفته رفته آن صداقت و مهارتی را که دارند از دست می دهند. این بچهها وقتی با چنین برخوردی روبرو میشوند، کم کم به درون لاکی میخزند و همه چیز را درون خود نگه می دارند..
فروشگاه اینترنتی برساد
0دیدگاه کاربران