نقد و بررسی
کتاب رمان قصه های صمد بهرنگی متن کامل نشر خلاق
انگار ته دلم سوراخ بود كه هرچه مي خوردم سير نمي شدم و شكمم مرتب قار و قور مي كرد. مثل آن وقت هايي كه خيلي گرسنه باشم. فكر كردم كه نكند دارم خواب مي بينم كه سير نمي شوم؟ دستي به چشم هايم كشيدم. هر دو قشنگ باز بودند. به خودم گفتم: «من خوابم؟ نه كه نيستم. آدم كه به خواب مي رود ديگر چشم هايش باز نيست و جايي را نمي بيند. پس چرا سير نمي شوم؟ چرا دارم خيال مي كنم دلم مالش مي رود؟
حالا داشتم دور عمارت مي گشتم و به ديوارهاي آن و به سنگ هاي قيمتي ديوارها دست مي كشيدم. نمي دانم از كجا گرد و خاك مي آمد و يك راست مي خورد به صورت من. حالا توي زير زمين بودم كه خيال مي كردم گرد و خاك از آنجا است. در اولين پله گرد و خاك چنان توي بيني و دهنم تپيد كه عطسه ام گرفت: ها پ ش!…
0دیدگاه کاربران