خلاصه ای از کتاب
کتاب برتری خفیف از جف اولسون، درباره‌ی کارهای کوچکی است که می‌توانید انجام دهید تا تغییرات بزرگی به وجود بیاوید. جف اولسون که یکی از مدیران موفق آمریکایی است، در برتری خفیف از مسیری که برای رسیدن به این موفقیت طی کرده است، سخن گفته است. او در این کتاب رمز و راز موفقیت را بیان کرده است. اما برتری خفیف مانند بقیه‌ی کتاب‌هایی که در زمینه‌ی کسب و کار و موفقیت نوشته می‌شوند نیست. چرا که این اثر حاصل تجربیات فردی است که شکست را تجربه کرده است. در حقیقت شما با خواندن برتری خفیف زندگی و خودتان را با دیدگاهی متفاوت ‌می‌بینید و آن را همان شکلی می‌سازید که می‌خواهید. می‌خوانید که چرا برخی افراد موفق هستند و برخی دیگر با اینکه هر روز تلاش می‌کنند اما هرگز موفق نمی‌شوند. جف اولسون با بیان تجربیات موفق و ناموفق خودش، کارهای کوچکی را یادآوری می‌کند که با انجام دادنشان می‌توانید به تغییرات بزرگ دست پیدا کنید.
او کتاب را با تجربه‌ی دو تن از دوستانش آغاز می‌کند. یکی از آن‌ها بسیار موفق و دیگری شکست‌خورده است. سپس از راه‌هایی می‌گوید که برای رسیدن به موفقیت باید طی کرد. او در طول کتاب با ارائه‌ی راهکارهای متفاوت، خواننده را با برتری خفیف که آن را عامل موفقیت می‌داند، آشنا می‌کند.
کتاب برتری خفیف را به چه کسانی پیشنهاد می‌کنیم
برتری خفیف برای کسانی که دوست دارند به موفقیت در هر زمینه‌ای دست پیدا کنند، جالب، خواندنی و کابردی است.
درباره‌ی جف اولسون
جف اولسون، جوان‌ترین مدیر فرودگاه آلبوکرکی، یکی از ۵ مدیران برتر در یکی از شرکت‌های بزرگ در حوزه تکنولوژی و نویسنده‌ای چند میلیون دلاری است. او با تاسیس شرکت سان‌ایر توانست تمام مسیر طراحی، بازاریابی و فروش را تجربه کند. او با یک تیم کوچک توانست درآمد یک شرکت بزرگ را ۴۰۰درصد افزایش دهد. کمی بعد او شرکتی در زمینه فروش مستقیم کالا تاسیس کرد و حالا موسس یکی از بزرگترین شبکه‌های توسعه فردی در دنیا است. جف با ایده‌اش که برتری خفیف است، توانسته به میلیون‌ها نفر کمک کند و باور دارد که جایگاهی که خودش امروز دارد را مدیون برتری خفیف است.
جملاتی از متن کتاب
با دو نفر از دوستانم می‌خواهم آشنا شوید. دو نفری که از کودکی تا دبیرستان باهم و دقیقا شبیه به هم بودند. آنها از هر جهتی شبیه بودند به جز یک مورد: انتخاب مسیر و نتیجه نهایی که به آن رسیدند. اولی دانشگاه را رها کرد و به شهر دیگری مهاجرت کرد و به یک ولگرد ساحلی که دائم به دنبال خوشگذرانی بود تبدیل شد و برای تامین هزینه‌هایش در زمین گلف کار می‌کرد. از شرایطی که داشت ناامید شد و تصمیم گرفت به شهر خودش برگردد و کسب‌وکار خودش را راه‌اندازی کند. اما در کارش شکست خورد و همه چیزش را از دست داد. اما دوست دیگرم با نمره‌های عالی از دانشگاه فارغ‌التحصیل شد و به دانشکده کسب‌وکار رفت، بعد در یک شرکت بزرگ استخدام شد و تجربه‌های فوق‌العاده‌ای کسب کرد و بعد فعالیت‌های کارآفرینی خودش را شروع کرد. او بسیار شاد، موفق و خوشبخت است و هنوز با دوست ولگرد ساحلی‌اش در ارتباط است. من هم با آنها ارتباط نزدیکی دارم در واقع من بخشی از داستان را جا انداختم: هر دوی آنها من هستم. من آن ولگرد ساحلی بودم که در کارش شکست خورد و کسی که موفق و خوشبخت هست هم من هستم. این تغییرات یک شبه و برق‌آسا اتفاق نیفتاد. در واقع من خودم را تغییر ندادم چون برخلاف دیگران من باور ندارم کسی واقعا بتواند خودش را تغییر دهد. آن ولگرد ساحلی یک فرد متوسط و عادی بود و این فرد موفق امروز هم دقیقا یک فرد متوسط است. فقط یک تفاوت وجود داشت: من برتری خفیف را پیدا کردم!

فروشگاه اینترنتی برساد