نقد و بررسی
کتاب مگه تو مملکت شما خر نیس؟ اثر عزیز نسین
معرفی کتاب
« مگه تو مملکت شما خر نیس؟»، مجموعه داستانی از عزیز نسین(۱۹۹۵-۱۹۱۵)، نویسنده و طنزپرداز ترکیهای است.
محمت نصرت معروف به عزیز نسین نویسنده ، مترجم ، و طنز نویس اهل ترکیه است. بسیاری از آثار نسین به هجو و دیوان سالاری و نابرابری های اقتصادی در جامعه وقت ترکیه اختصاص دارند. آثار او به بیش از 30 زبان گوناگون ترجمه شده اند. عزیز نام پدر ش بود و این نام را به عنوان مستعار خود انتخاب کرد. همچنین نسین در زبان ترکی به اسم تو چکاره ای یا تو چه هستی است. در قسمتی از این کتاب می خوانیم: به! ما را باش! ای خدا! اگر دختری که نویسنده ای زمانی خاطرخواهش بوده و به خواستگاری اش رفته، نمی داند که شغل خواستگار سابقش چیست، همچی شهرتی را باید گذاشت در گوزه و آبش را خورد. خیلی پکر شدم. نوک دماغش مثل گوجه فرنگی قرمز بود. گوشت پس گردنش لایه لایه بود. شکمش انگار که پیشاهنگ بدنش باشد، گنده بود و سه وجب جلوتر از دماغش می رفت. یعنی سرش از شکمش عقب مانده بود و شکمش جلوتر از سرش بود. “من از شما می پرسم یه خر دو هزار و پونصد لیره می ارزه یا نه؟” “چی بگم واللا. نمی دونم آخه… خب، اگه خر باکمالاتی باشه، شاید اون قدر بیرزه…” “کدوم کمالات حضرت آقا، دارم میگم خر… قرار نیست سخنرانی بکنه که… یه خر معمولی… تازه، هم گر و هم پیر… دو هزار و پونصد لیره فروختش به یارو… صندلی الکتریکی دیگه چه صیغه ایه؟” “آها، و اما قضیه صندلی الکتریکی… جونم واسه تون بگه، این صندلی الکتریکی مثل تیربارون ماس. یا مثل دار زدن… آمریکاییا دل نازکن آدمو وایستاده نمی کشن.” “عجب… عجب…” “بله… تمدن چیز دیگه س جانم. آدمو همون جا که نشسته، بی هوا یه دفعه ای می کشن.
جملاتی از متن کتاب
خواست خودمو از لای جمعیت بکشم بیرون، ولی مگه میشد. اون وسط گیر کرده و مونده بودم. خیلی زور زدم، ولی نتونستم واسه خودم راه باز کنم. چون از این ور و اون ور هل میدادن، منم افتادم توی سیل جمعیت. کشونکشون اومدم تا رسیدم به یه جایی که یه مرده رفته بود روی بلندی و داد و فریاد میکرد. از بس شلوغ بود، نمیشد فهمید چی میگه، ولی هر حرفی که از دهنش در میاومد، جمعیت واسهش دست میزد و «زنده باد» میگفت. یهدفعه نفهمیدم چی شد، که جمعیت افتاد به تقلا؛ هر کسی یه طرفی فرار میکرد. انگاری از ترس جونشون فرار میکردن. معلوم نبود کی دنبال میکنه، کی فرار میکنه؛ بلبشویی شده بود. چون از پشت سر هلم میدادن، منم با اونا شروع کردم به دویدن، اما چون چند روز بود چیزی نخورده بودم و خیلی هم خسته بودم، نتونستم پابهپاشون برم؛ دیگه نمیدونم سکندری خوردم، یا یه بیشرفی از عقب هلم داد، خلاصه خوردم زمین و همون جا ولو شدم. هم اونایی که فرار میکردن، هم اونایی که دنبالشون میکردن از روم رد میشدن؛ یعنی سر و بدن و دست و پا و همهجامو لگد میکردن و میگذشتن. مونده بودم روی زمین، خونین و مالین… وقتی همه له و درب و داغونم کردن و رفتن، به هر زور و زحمتی بود سر پا وایستادم. بعد دیدم یه جمعیتی چوب و چماق و زنجیر به دست داره میدوه به طرف من؛ چشاشون شده بود کاسه خون، دهنا کفکرده؛ به گرگ گرسنه میموندن… با خودم گفتم پس چند دقیقه پیش جمعیتی که منو له کرد و رفت از ترس اینا فرار میکرده… سه چهار نفر از اونایی که جلو چشاشونو خون گرفته بود و دهناشون کف کرده بود منو دوره کردن. یکیشون فریاد زد: «بیایین، یکی از خائنا و بیناموسا رو گرفتیم. هر کی ناموسشو، غیرتشو زیر پا نذاشته، بزنه تو سرش!»
فروشگاه اینترنتی برساد
0دیدگاه کاربران