نقد و بررسی
کتاب رمان پانزده سگ اثر آندره الکسیس نشر آسو
داستان این کتاب با شرط بندی دو تن از خدایان اساطیری یونان، «آپولو» و «هرمس» آغاز می شود، آنها در حین سرمستی درباره زبان انسان ها با هم بحث می کنند و در نهایت با این سوال مواجه می شوند که اگر به حیوانات هوشمندی انسان ها اعطا شود، آیا آنها قابلیت تجربه یک مرگ سعادتمندانه را دارند یا نه؟به این ترتیب هوش انسانی را به 15 سگ که به دلایل مختلف در یک کلینیک دامپزشکی محبوس بودند، هدیه کردند و قصه برای این سگ ها با تمام فراز و نشیبش از اینجا آغاز می شود.
این پانزده سگ، در تعارض با موقعیت جدید و ذات سگی خود، قصه های گوناگونی را تجربه می کنند و به این ترتیب صفات انسانی مختلفی اعم از خشم، نفرت، حسادت، دروغ، دوستی، محبت، ماجراجویی، عشق، دلبستگی و احترام در قالب زندگی جدید سگ ها روایت می شود.در ادامه سگها بعد از این واقعه به راحتی از کلینیک می گریزند و در مکانی دست به تشکیل جامعه می زنند. رفته رفته در وجود هریک از سگها شخصیتهای خاص انسانی و اجتماعی شکل می گیرد. به عنوان مثال یکی از آنها نقش رهبر را به عهده میگیرد و دو تن از آنها کارگر میشوند و یکی دیگر (پرنس) سعی میکند تا شاعر شود. و در طول داستان آنها موفق می شوند که زبان مخصوص خود را درست کنند و با کمک پرنس واژههای جدیدی را ابداع کرده و استفاده کنند.در واقع آندره الکسیس در کتاب قمار خدایان قصد دارد که مزایا و معایب هوش انسان را بررسی کند و روایت داستان سگها و مشکلاتی که برای آنها پیش میآید قصد دارد تا این مهم را به تصویر بکشد.این داستان در عین سادگی مثل شازده کوچولو، جاناتان مرغ دریایی و پینوکیو سرشار از مفاهیم عمیق عقلانی، فلسفی و اجتماعی است که خط مشی فکری نویسنده را به شیوه ای دلنشین با خواننده به اشتراک می گذارد. کتاب حاضر را انتشارات آسو به چاپ رسانیده و توسط برساد به فروش می رسد.
خلاصه ای از کتاب
در این داستان نمادین آپولو و هرمس دو خدای یونان باستان به زمان حال میآیند و به میخانهای میروند، آنها آنجا مینوشند و درباره انسان و قابلیتهایش حرف میزنند. بحث به اینجا میرسد که اگر حیوانات هوش انسانها را داشتند چه میشد؟
هرمس اعتقاد دارد اگر حیوانات هوش آدمها را داشته باشند، مانند آنها غمگین خواهند بود و آپولو سر یک سال زمینی، بندگی، شرط میبندد که اگر حیوانات هوش آدم ار داشتند، از آدمها بسیار غمگینتر میشدند. آنها به یک کلینیک دامپزشکی میروند و میبینند تعداد سگها از حیوانات دیگر بیشتر است، پس برای این آزمون، سگها انتخاب میشوند؛ ۱۵ سگ. آپولو و هرمس به این ۱۵ سگ هوش بشری هدیه میدهند. در پنج بخش بعدی این رمان ما با سرنوشت تعدادی از این سگها که با دیگران متفاوتند همراه میشویم تا پایان کار آنها را بخوانیم و این که شرط را چه کسی میبرد؟ آپولو یا هرمس؟
««زن پرسید: «تو چی هستی؟ سگی؟»
پاسخ به این سؤال به شکل عجیبی برایش مشکل بود. خودش را خیلی شبیه سگها نمیدید. حس میکرد میانِ گونههای مختلف سرگردان است. اما او منظور زن را از آن سؤال میدانست، بنابراین باز سرش را تکان داد.
زن گفت: «باید بفهمی که سگها، هرگز با آدما حرف نمیزنن. تابهحال هم نزدن. یعنی تا اونجا که من میدونم. فکر کردم دیوونه شدی. برای همین ترسیدم. اسمت چیه؟»
مجنون دیگر این یک سؤال را جواب نداد. نه به دلیل اینکه ادای کلمهٔ «مجنون» نامی که صاحبش برای او گذاشته، سخت بود و نه به خاطر اینکه نمیخواست حرف بزند، بلکه به این دلیل که به نظرش دیگر یک اسم واقعی نداشت. به زن نگاه کرد و بعد سرش را تکان داد.»
آندره الکسیس، با بیانی کاملاً قانعکننده و موثر، زیبایی و خطرات آگاهی بشری را در این داستان نمادین بیان کرده و مفاهیمی چون تخیل، ویرانگری، جذابیت و بیگانگی را در رفتار پانزده سگ نشان میدهد.
جملاتی از متن کتاب
این یک موفقیت بزرگ بود. پرنس عمیقاً از این بابت احساس خوشحالی میکرد. او باخودش فکر کرد که یک مرز بزرگ را پشت سرگذاشته است. اما آپولوی کینهتوز دست از سر او بر نداشت. صدای زن که با آن لهجهی عجیب شعرهایش را میخواند آخرین چیزی بود که پرنس روی زمین شنید. او کاملا کَر شد. او حتی صدای خودش را هم نمیشنید. وقتی سعی میکرد حرف بزند، تنها چیزی که حس میکرد لرزش بدنش بود. این اوج تباهی بود. جهان با تمام مفاهیمش یکجا و ناگهان از او دور شده بود. پرنس کسی نبود که امیدش را از دست بدهد. اما حالا امید او را رها کرده بود. او در یکسکوت خاکستری رنگ بیانتها تنها مانده بود. تنها چیزهایی که برایش هنوز به قوت قبل باقی مانده بود حس بویایی و تعادلش بود. از آن به بعد یکی از مردهای خانه او را بلند میکرد و اینجا وآن جا میگذاشت. این موضوع بیشتر از هر چیز دیگری آشفتهاش میکرد. او بدون اینکه بداند ناگهان خودش را در آغوش کسی مییافت که داشت به او محبت میکرد. او میتوانست مردها را از روی بوی آنها تشخیص دهد اما چندان فرقی به حالش نداشت. پرنس، خسته، پیر، کر و کور، میدانست که وقت رفتنش فرا رسیده و سعی کرد با وقار هرچه تمامتر با سرنوشت خودش روبرو شود. او دست از غذا خوردن کشید و فقط کمی آب نوشید. او به اعماق وجودش پناه برد و منتظر مرگ قریب الوقوع خود شد. یک روز صبح زن او را بلند کرد. پرنس گرمای محبت او را احساس کرد. آنها با هم به یک جایی رفتند اما پرنس آنقدر ضعیف و فرتوت شده بود که دیگر برایش اهمیتی نداشت به کجا میروند. بیرون از خانه او جریان هوا را روی پوزهاش احساس کرد.
فروشگاه اینترنتی برساد
0دیدگاه کاربران