نقد و بررسی
کتاب قصه های پند آموز کهن جلد چهارم اثر زینب علیزاده
در زمان های گذشته دو مرد که با هم دوست بودند تصمیم گرفتند به مسافرت بروند. آنها هرکدام سوار اسبی شدند و به راه افتادند. از شهر که بیرون آمدند به بیابان بزرگی رسیدند یکی از مردها زندگی خوبی داشت. و مقداری پول و سکه طلا با خودش برداشته بود, اما مرد دیگر فقیر بود و پول کمی داشت و برای خرج سفر همان پول کم را با خودش برداشته بود.آن دو رفتند و رفتند تا اینکه خسته شدند و تصمیم گرفتند استراحت کنند. عصر شده بود اما هنوز ناهار نخورده بودند. بساط ناهار را پهن کردند و ناهار خوردند. بعد از ناهار تصمیم گرفتند کمی بخوابند تا خستگی شان در برود و بعد دوباره راه بیفتند. مرد فقیر بقچه اش را زیر سرش گذاشت و خوابید. مرد پولدار کمی دور و برش را نگاه کرد و به دوستش گفت: اینجا امن نیست, ممکن است دزدها به ما حمله کنند.مرد فقیر گفت:فعلا که خسته ایم باید بخوابیم تو هم بخواب اتفاقی نمی افتد طولی نکشید که مرد فقیر خوابش برد. مرد پولدار مدام دور و برش را نگاه می کرد. کمی دراز کشید اما خوابش نمی برد به دوستش نگاه می کرد که راحت خوابیده بود و خرو پف می کرد…(کتاب قصه های پند آموز کهن / دفتر چهارم / صفحه 218
فروشگاه اینترنتی برساد
0دیدگاه کاربران